بدون عنوان
سلام بالاخره راحت شدم. بخیه هام رو کشیدم و بعد از 9ماه استرس یه نفس راحت کشیدم. حالا ماجراهای این 15روز: شب قبل از زایمان یه کوچولو استرس داشتم و خوابم نمیبرد.بهرام خواب بود و من فکرای جور واجور میکردم.به دخترم فکر میکردم و آینده ای که در انتظارشه و ...بهرام هر از گاهی چشماشو باز میکرد و میگفت چرا بیداری بخواب عزیزم نترس چیزی نیست و دوباره خواب میرفت.نمیدونم چه ساعتی خواب رفتم ولی 5صبح بود که بیدار شدم.یه حال عجیبی داشتم واقعا قابل توصیف نیست.تا چند ساعت دیگه قرار بود من و بهرام پدر و مادر بیشیم! خانم جون دخترم (بابای بهرام )هم در حال آماده شدن بود و مامان جون دخترم در حال دعا خوندن.خلاصه راهی بیمارستان شدیم و سر راه رفتیم دنبال ماما...
نویسنده :
شیرین
16:26