روژان روژان ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

گل زندگی

بدون عنوان

سلام بالاخره راحت شدم. بخیه هام رو کشیدم و بعد از 9ماه استرس یه نفس راحت کشیدم. حالا ماجراهای این 15روز: شب قبل از زایمان یه کوچولو استرس داشتم و خوابم نمیبرد.بهرام خواب بود و من فکرای جور واجور میکردم.به دخترم فکر میکردم و آینده ای که در انتظارشه و ...بهرام هر از گاهی چشماشو باز میکرد و میگفت چرا بیداری بخواب عزیزم نترس چیزی نیست و دوباره خواب میرفت.نمیدونم چه ساعتی خواب رفتم ولی 5صبح بود که بیدار شدم.یه حال عجیبی داشتم واقعا قابل توصیف نیست.تا چند ساعت دیگه قرار بود من و بهرام پدر و مادر بیشیم! خانم جون دخترم (بابای بهرام )هم در حال آماده شدن بود و مامان جون دخترم در حال دعا خوندن.خلاصه راهی بیمارستان شدیم و سر راه رفتیم دنبال ماما...
28 اسفند 1390

سونو گرافی

بالاخره ١٩ تیر ماه رفتم سونو (غربالگری 3 ماهه دوم و سه بعدی) و بعد از کلی انتظار و هیجان جنسیت نی نی رو فهمیدم خدا رو هزاران مرتبه شکر که سالمه یک دخمل سالمممممممممم خدایا ممنون خدایا شکر خدایا بهترینی خدایا دوستت دارم چقدر  موقع سونو از خوشحالی گریه گرفت وقتی تو رو میدیدم قربونت بشم هی مثل نبض می زنی.حباب حباب حباب   ...
28 اسفند 1390

یه دنیا آمدن روژان

    در28  آذر90 فرشته ها با صدای گریه شون آسمون را رو سرشون گذاشته بودن ! آخه یکی از اونها از کنارشون رفته بود و پا به خونه ی گرم ما گذاشته بود...آره اون روژان جونه روژان  جون***** روژان  به معنی روشنایی است... واین موهبتی است از جانب خدای بزرگ به من وهمسرم  وحالا با ساخت این وبلاگ دوست داریم همه ی  شما دوستان را در این شادی خودمون شریک کنیم . لحظات خوشی را برایتان آرزومندیم.... در ادامه مطلب چند عکس از روژان ...
28 اسفند 1390

هدیه خدا

  سلام نازگلم می خوام برات از زمانی بگم که فهمیدم خدا تو رو به ما هدیه داده تقریبا 3 ساله که من و بابا بهرام ادواج کردیم تا حالا نی نی نمی خواستیم چون شرایطش جوور نبود دوست داشتیم همه چیزو برای ورود نی نی گلمون آماده کنیم و بعد اقدام کنیم. خلاصه یه چند ماهی بود که تصمیم گرفتیم که نی نی دار بشیم من همه آزمایشای پیش از بارداری رو داده بودم و همه چیز اوکی بود البته گاهی باز دودل میشدیم و دوباره.... خلاصه تو همین گیر و دار بود که 8 اردیبهشت 1390 من به بابا گفتم ممکنه که باردار باشم وقتی تست گرفتم مثیت بود. بابایی که از سرکار اومده بهش نشان دادم گفتم داری بابا میشی وااااااااااای نمی تونم حسی رو که اون لحظه داشتم برات وصف...
28 اسفند 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل زندگی می باشد